???????????????? ????????



چشماش به سقف بود.مثل همیشه دیدن سفیدی یک دست سقف اتاق آرومش میکرد.

حتی دلش نمیخواست پلک بزنه.هر بار که چشماش میسوخت پلک سریعی میزد که سفیدی جلوی چشماش به تاریکی پشت پلک هاش تبدیل نشه.

صدای چک چک آب روی سینک،پرنده ی بیرون پنجره و تیک تاک ساعت با صدای نفساش ملودی ریتمیکی ساخته بود.

نفس عمیقی کشید و با یه حرکت روی زمین نشست. پلک هاشو چند بار تند تند بهم زد که سفیدی مطلق جلوی چشماش کمرنگ بشه.به دستاش چشم دوخت.برای یه جوون،زیادی بزرگسال به نظر میرسید.

با چشماش مسیر رگشو از مچ تا بازوهاش دنبال کرد.گاهی پر رنگ و گاهی کمرنگ میشد ولی سعی میکرد راهشو گم نکنه.

دستشو به اطراف میچرخوند و دنبال ادامه ی مسیر رگش روی بازوش میگشت.اما اثری پیدا نکرد.نا امید نفسشو بیرون داد و انگشت اشارشو روی بازوش گذاشت و از بازوش تا مغزش و از مغزش تا قلبش رگ های فرضی میکشید و روش حرکت میکرد.روی قلبش متوقف شد.

میدل فینگرشو کنار انگشت اشارش گذاشت و مثل اسلحه روی قلبش فشار داد.لب زد:آماده ای؟

با حرکت سرش تاییدی به حرف خودش داد و با یه صدا "بنگ" نقش زمین شد.

اشک توی چشماش حلقه زده بود. تنش سر و بی جون بود.میدونست خیلی نمونده تا قرصا اثر خودشونو بزارن.آروم چشماشو بست.قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش روی گونش سر خورد و افتاد.

تمام خاطراتش از جلوی چشماش گذشت.پدرش.مادرش.خواهرش.اون.

هیچکس نمیتونست از اون ایراد بگیره.یکی انتخاب میکنه زندگی کنه.یکی هم

دستاش بی حال کنارش افتاد.به آرومی پلک هاشو از هم فاصله داد.به سقف خیره شد.سفیدی.و باز هم سفیدی.

کم کم سرمای تنشو از داخل حس کرد.لبخند کمرنگی زد.بدون اختیار پلک هاش روی هم رفت.سفیدی هایی که تموم شده بودن و حالا جاشونو به سیاهی داده بودن.

سیاهی ای که مثل وجود درخت آبنوس تو ظلمات شب بود.

 

"بخشی از نوشته ای که هیچوقت نوشته نشد"


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها